سیدعلی و فاطمه ساداتسیدعلی و فاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

فرشته های آسمانی که زمینی شدند

روزهای خیلی سخت

امروز بعد ازظهر یه استرس خیلی شدیدی بهم وارد شد یه لکه خیلی کوچیک دیدم آخه تا الان اصلا لکه اینا نداشتم فقط همون لحظه بود تا یه ساعت 5 دقیقه 5دقیقه چک کردم خبری نبود از ترس داشتم میمردم  نمیدونستم چیکارکنم آخرش پاشدم رفتم دکتر آمپول برام نوشت وگفت نگران نباش چیزی نیست نمیدونم دیگه کلا یه زره حوصله واعصاب برام مونده بود که اونم پر ....جوجوای مامان این  روزا اصلا حوصله ندارم نفسم بالا نمیاد تپش قلب دارم  نمیتونم غذا بخورم شبا هم که تا خود صبح  بیدارم  سوژه امروزم شد قوز بالا قوز خلاصه حسابی ترسیده بودم از ترس بی اختیاری ادرار گرفته بودم آخه قربونتون برم مامانی رو کم اذیت کنید به خدا همه زندگی من نفس من شمایید خدایا مو...
25 دی 1393

بدون عنوان

سلام خوشملای من حالتون چطوره البته که میدونم حالتون خوبه چون از شلوغ کردناتون تو شکمم میفهمم ایشالا که تا روز زایمان همیشه اینجوری شلوغ کنین.خب فردا به امید خدا وارد هفته                      میشیم فقط                    هفته دیگه مونده تا منو بابایی بتونیم بغلتون کنیم وای که وقتی فکرشو میکنم از خوشحالی گریه ام میگیره پس قرارمون هفته سی وهفتم  حالا میخوام براتون حرفای خوش خوش بزنم دیروز بابابایتون رفتیم و چیزای خوشگل خوشگل براتون گرفتیم ای ناقلاها نمیدونی...
22 دی 1393

تولد همه زندگیم

این هفته هم تموم شد امشب تولد بابایی بود خیلی دلم میخواست یه تولد درست وحسابی میگرفتم  ازخجالتی بابایی در میومدم ولی حیف که وضعیتم اجازه نداد خلاصه منم دیشب با خودم فک کردم صبح بلند میشم یه کیک درست کنم قبل از اینکه بابایی بیاد همه چی تموم شه منم چون نمیتونستم زیاد سرپا وایستم همه چی رو سریع قاطی پاتی کردم فقط میدونستم  دارم کیک درست میکنم حالا مثلا میخواستم کیک رو قایم کنم تا شب ولی شانس من کیک در حال پختن بود که بابایی اومد منم خودم وزدم به بیخیالی خیلی خنده داربود چون بابایی همش تو اشپزخونه بود خیلی تابلو بودم هیچی کیکم درست شد دیدم فا جع شده منم چاره ای نداشتم جز اینکه همه چی رو بگم نمیدونستم بخندم چیکارکنم دیگه ک...
18 دی 1393

بدون عنوان

دیروز بالاخره نوبت بعدی ویزیتم شد که برم دکترازظهر با همسری رفتیم تا 10 شب دیگه واقعا خسته شده بودیم بیچاره همسری خیلی عذاب وجدان گرفته بودم  پادردگرفته بود منم به خاطر جواب ازمایش خونم خیلی دلواپس بودم که ببینم دکترم چی میگه بعد از کلی معطلی طبق معمول دکترم یه بد نیست گفت و یه سونو انگار نه انگار که دکتره خلاصه با همسری رفتیم سونو وقتی رو تخت دراز کشیده بودم اونقدر به جوجه هامون  فشار اومده بود شکمم وحشتناک باد کرده بود من وهمسری از ناراحتی میخندیدیم قربونشون برم دوباره زندگی گرفتیم نفس گرفتیم ازاینکه میدیدم دکتر میگفت همه چی خوب وعالیه  کف پاتونو نشونم داد نمیدونم مال کدوم یکی تون بود آخ بیان دنیا من اون کف پاتونو ب...
7 دی 1393
1