بدون عنوان
روزهای خیلی سخت
امروز بعد ازظهر یه استرس خیلی شدیدی بهم وارد شد یه لکه خیلی کوچیک دیدم آخه تا الان اصلا لکه اینا نداشتم فقط همون لحظه بود تا یه ساعت 5 دقیقه 5دقیقه چک کردم خبری نبود از ترس داشتم میمردم نمیدونستم چیکارکنم آخرش پاشدم رفتم دکتر آمپول برام نوشت وگفت نگران نباش چیزی نیست نمیدونم دیگه کلا یه زره حوصله واعصاب برام مونده بود که اونم پر ....جوجوای مامان این روزا اصلا حوصله ندارم نفسم بالا نمیاد تپش قلب دارم نمیتونم غذا بخورم شبا هم که تا خود صبح بیدارم سوژه امروزم شد قوز بالا قوز خلاصه حسابی ترسیده بودم از ترس بی اختیاری ادرار گرفته بودم آخه قربونتون برم مامانی رو کم اذیت کنید به خدا همه زندگی من نفس من شمایید خدایا مو...
نویسنده :
مامانی
21:38
بدون عنوان
سلام خوشملای من حالتون چطوره البته که میدونم حالتون خوبه چون از شلوغ کردناتون تو شکمم میفهمم ایشالا که تا روز زایمان همیشه اینجوری شلوغ کنین.خب فردا به امید خدا وارد هفته میشیم فقط هفته دیگه مونده تا منو بابایی بتونیم بغلتون کنیم وای که وقتی فکرشو میکنم از خوشحالی گریه ام میگیره پس قرارمون هفته سی وهفتم حالا میخوام براتون حرفای خوش خوش بزنم دیروز بابابایتون رفتیم و چیزای خوشگل خوشگل براتون گرفتیم ای ناقلاها نمیدونی...
نویسنده :
مامانی
22:38
تولد همه زندگیم
این هفته هم تموم شد امشب تولد بابایی بود خیلی دلم میخواست یه تولد درست وحسابی میگرفتم ازخجالتی بابایی در میومدم ولی حیف که وضعیتم اجازه نداد خلاصه منم دیشب با خودم فک کردم صبح بلند میشم یه کیک درست کنم قبل از اینکه بابایی بیاد همه چی تموم شه منم چون نمیتونستم زیاد سرپا وایستم همه چی رو سریع قاطی پاتی کردم فقط میدونستم دارم کیک درست میکنم حالا مثلا میخواستم کیک رو قایم کنم تا شب ولی شانس من کیک در حال پختن بود که بابایی اومد منم خودم وزدم به بیخیالی خیلی خنده داربود چون بابایی همش تو اشپزخونه بود خیلی تابلو بودم هیچی کیکم درست شد دیدم فا جع شده منم چاره ای نداشتم جز اینکه همه چی رو بگم نمیدونستم بخندم چیکارکنم دیگه ک...
نویسنده :
مامانی
23:25
بدون عنوان
دیروز بالاخره نوبت بعدی ویزیتم شد که برم دکترازظهر با همسری رفتیم تا 10 شب دیگه واقعا خسته شده بودیم بیچاره همسری خیلی عذاب وجدان گرفته بودم پادردگرفته بود منم به خاطر جواب ازمایش خونم خیلی دلواپس بودم که ببینم دکترم چی میگه بعد از کلی معطلی طبق معمول دکترم یه بد نیست گفت و یه سونو انگار نه انگار که دکتره خلاصه با همسری رفتیم سونو وقتی رو تخت دراز کشیده بودم اونقدر به جوجه هامون فشار اومده بود شکمم وحشتناک باد کرده بود من وهمسری از ناراحتی میخندیدیم قربونشون برم دوباره زندگی گرفتیم نفس گرفتیم ازاینکه میدیدم دکتر میگفت همه چی خوب وعالیه کف پاتونو نشونم داد نمیدونم مال کدوم یکی تون بود آخ بیان دنیا من اون کف پاتونو ب...
نویسنده :
مامانی
11:48